وب نوشت طارق نادری

قول بلا عمل (داستان کوتاه)

شنبه, ۳ مهر ۱۳۹۵، ۰۱:۱۶ ب.ظ

این داستان رو حدود 5 سال پیش، که اون موقع دوم دبیرستان بودم، نوشته بودم که امروز در یکی از وبلاگهای قدیمی خودم دیدمش. خب من نویسنده یا ادیب نیستم، پس اگه ایرادهای زیادی داره طبیعیه! ولی اگه نقد خودتون رو در موردش بگید (جه از نظر ادبی و چه محتوایی) خوشحال میشم.

ضمن این که متذکر میشم که داستان واقعی نیست!

قول بلا عمل

شب هنگام به سرم آمد که سفری از بهر کسب تجارب یومیه در مسیر مدارج عالیه در پیش گیرم، پس همان شب کوله بار سفر پیچیدم و صبح زود پس از نماز صبح به راه افتادم.

صحفه کوه ها و دشت ها را ورق زدم و پس از چند روز به شهری درآمدم؛ از کنار باغی می گذشتم که صاحب باغ را دیدم، نزد وی رفتم وبه گفت و گو با وی نشستم. سپس ایشان من را برای نهار به خانه برد؛ نهار خوردم و حمام مفصلی نیز نمودم.

به هنگام اذان از اهل خانه خداحافظی کردم که چون چرک جسم زدوده بودم خبث طینت نیز به مسجد بزدایم. گوشه ای در مسجد برای طاعت و عبادت برگزیدم و چندی به تلاوت و تسبیح و تحمید پرداختم.

سپس مجلسی تشکیل شد ومن نیز با کسب رخصت به مجلس روح بخش ایشان پیوستم و از فیوضات صاحب مجلس بهره ها جستم. ایشان سبیلی مفصل و ریشی مختصر داشت، گردن درازش به گردن اشتر و شکم مبارکشان به شکم گاو فربه پدربزرگم اینا می ماند و دم از اخلاص و تقوا می زد و ملای مسجد را در غیابش تحقیر می نمود و از بذل و بخشش ها و بزرگواری های خود می گفت. ما نیز به چشم خوش بینی باور نمودیم و وی را تصدیق و تمجید نمودیم.

حضرت والا مقام از مال بی ارزش دنیا و نعمات و باغهای آخرت می گفت و نصیحت می فرمودند که مال دنیا جز چرک دست نیست و حرام خواری و دزدی و فلان و فلان همه جز از بهر روزی چند نیست و به غضب و سخط رحمان نمی ارزد و باید به حال افراد دنیا پرست و از خدا نترس همی گریست.

حضار همه خیره‏ ی خیره، بالا و پایین رفتن لب و لوچه ی ایشان را نظاره می کردند و به ایشان غبته، و به حال خویش افسوس می خوردند. مجلس به سرآمد و همه منتشرٌ فی الارض از بهر ابتغاء فضل الله گشتند.

از قضا همان مرد را در بازار شلوغ در حال شیر فروشی یافتم. پرسیدم که این شیر را از کجا می‏آورد و جواب داد که از گاوش است. از مردم در مورد شیری که میفروخت پرسیدم گفتند جز یک خر و یک گاو چیز دیگری ندارد و این شیر همان گاوش است. وسوسه شدم که این همه شیر نمی‏تواند از یک گاو باشد و این فرد دروغگو است و آن همه تعریف و تمجید جز خودنمایی نبوده است. از شیطان به خدا پناه بردم و با اجتناب کثیر از ظن و گمان مردم را در اشتباه و ایشان را فردی متقی بر خود تحمیل نمودم ولی خواستم هر طور که هست حقیقت را بیابم و حق و باطل را برای مرهم دل تمیز دهم. پس خود را به گردن وی انداختم و شب را به خانه وی رفتم.

وی فردی مجرد بود بعد از شام از ایشان خواستم که گاوش را به من نشان دهد، خلاصه به محضر خر و گاو ایشان شرفیاب شدیم که آن را لاغر و مردنی یافتم فهمیدم که یک خر و یک گاو بیشتر ندارد ولی چیزی به روی خود نیاوردم. به خانه بازگشتیم و رختخواب بگستراندیم که چشم هایمان به نعمت خواب متنعم گردد.

صبح زود از قبل از صاحب خانه بلند شدم و به پاس مهمانداری ایشان خر و گاو شان را به چرا بردم ودم غروب بازگرداندم. صاحب خانه پس از کلی تشکر من را به خانه فرستادند تا خود شیر گاو را بدوشند من هم رفتم وجلدی برگشتم و از گوشه در وی را نظاره کردم نگو که علاوه بر آب شیر خر را نیز به شیر گاو می افزاید!!؟

از بیابان بی آب و علف دل دستی برآوردم و خدای را به روزگارش شکر گفتم بر بنی آدم آیه ی «لم تقولون ما لا تفعلون» تلاوت کردم و شیطان لعین را نفرین نموده و از عجب نعره تکبیر و تهلیل برآوردم و سر به بیابان نهادم.

«طارق نادری»

چهارشنبه 9 آذر‌ماه سال 1390

  • طارق نادری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی