ماجرا از روزهای اول سال سوم دبیرستان شروع شد!
زنگ دین و زندگی بود؛ آن معلم آمد، آن معلم با دفتر حضور و غیاب آمد!
هنگام معارفه، پرسید: تو کلاس ماموستا هست؟!
یک هو جمعی از دوستان به من نگاه کردند و گفتند این ماموستاست!! من هم که اولین بار بود اینطوری نامگذاری میشدم! کلاً هنگ کردم! و با لبخندی ملیح ماجرا را نادیده گرفتم!
روزها گذشت و دیگه عادی شده بود که بهم بگن ماموستا، تا این که یک روز ...
یکی از دوستان گفت: راستی تو میتونی فتوا بدی؟!
منم که اول فکر کردم شوخی میکنه فقط خندیدم!
گفت: جدی میگم چرا میخندی؟!
منم گفتم: برو بابا چی میگی؟ من که درس دینی نخوندم
جالب این بود که ایشون اظهارات بنده رو به شدت تکذیب میکردند! و میگفت: بخدا میتونی ولی به روی خودت نمیاری!!
خلاصه کلی قسم و قرآن خوردم که نمیتونم ولی فکر کنم آخر سر هم باور نکرد! شاید پیش خودش فکر کرده بود که این شایعه رو آمریکا و اسرائیل برای تخریب شخصیت من انداختن!!
به هر حال از اون موقع تا حالا اجازه نمیدم کسی به غیر از نام خودم صدام بزنه!!
طارق نادری
سه شنبه - ۱۲ فروردین ۱۳۹۳